رمان دختران زمینی پسران آسمانی ((قسمت آخر))


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 32
بازدید کل : 3952
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[46,0];
رمان دختران زمینی پسران آسمانی ((قسمت آخر))
دو شنبه 28 دی 1394 ساعت 21:25 | بازدید : 2403 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )

مهدیس

مامان بدون در وارد شد .. پرسیدم:
من-چیزی شده؟؟؟
مامان-سپهر اومده می خواد ببینت...
من-من نمی خوام ببینمش بگو گورشو گم کنه ...
مامان-این حرفا یعنی چی ...
من-یعنی همینی که گفتم ...............

و شقیقمو فشار دادم ...احساس سر درد می کردم ...از یه طرف عشقم بود و دوسش داشتم ...از یه طرف فکر می کردم به خوبی تنبیه نشده و هنوز مونده تا آدم شه ...مامان وقتی دید سرم درد میکنه قضیه رو ادامه نداد و رفت بیرون ...داشتم آهنگ جدید دانلود میکردم و گوششون میدادم که صدای قهقهه ی سپهر از سالن اومد ...این یابو هنوز نرفته؟؟...چه سریشی...بلند شدم تا یه درس درست حسابی بهش بدم ...وقتی وارد پذیرایی شدم مامان و سپهر خندشون رو قورت دادنو به من نگاه کردن:
سپهر-سلام ...
با یه نگاه خشمناک نگاش کردم و خواستم چهار تا لیچار بارش کنم که زنگ آیفون رو زدن ...مامان یه نگاه بهش انداخت و خواست بلند شه که گفتم:
من-من جواب میدم ..
و رفتم و گوشی آیفون رو برداشتم:
من-کیه؟؟
اول یه گل اومد روی صفحه ی آیفون و بعد صدای مهیار:
مهیار-منم دختر خاله درو باز کن ...
اه ...اه ...اه ...گل بود به سبزه نیز آراسته شد ...حالا با این سریش چی کار کنم ...درو زدم و به طرف مامان برگشتم:
مامان-کی بود؟؟
من-مهیار...
مامان گل از گلش شکفت و رفت تا از خواهر زاده ی عزیز تر از جانش استقبال کنه ...سپهر اخماشو کشید تو هم و با صدای جدی پرسید:
سپهر-این یارو اینجا چی کار می کنه؟؟؟
خوب وقتی اینطوری عصبی میشه یعنی رو مهیار حساسه ...من هنوز کارم باهات تموم نشده آقا سپهر ...بشین و نگاه کن چطوری انتقام اون فریبکاریت رو می گیرم...ریلکس دستم رو به بغل زدم و گفتم:
من-اون یارو اسم داره اسمشم مهیاره ...
بیشتر اخماش رفت تو هم به طوری که احساس می کردم ابرو هاش به چشماش چسبیدن:
سپهر-حالا هر کوفتی چه فرقی می کنی ...خوب گوش کن ببین چی میگم مهدیس ...خوشم نمیاد زیاد تحویلش بگیری فهمیدی؟؟؟
من-نه ...آخه می دونی چیه؟؟...خسته شدم از آدم های فریبکار و دروغ گو... مهیار اصلا اینجوری نیست...
جوری غرید که کم مونده بود خودمو خیس بکنم:
سپهر-اسمشو به زبونت نیار ..
یجوری اینو گفت که انگار اسمش حرومه ...نشد ادامه بدم چون مامان و مهیار اومدن داخل ...مامان رفت آشپزخونه و مهیار یه سلام کوچولو که از صد تا فحش هم بد تر بود به سپهر کرد و یه دسته گل رز رو به طرفم گرفت:
مهیار-تقدیم به زیبا ترین بانوی دنیا ...
اه ...بخشکی شانس ...اینقدر بدم میاد با این بشر گرم بگیرم ...حیف که چاره ای نیست ...گلا رو گرفتم و بو کشیدم و با لبخند گفتم:
من-وایی مهیار خیلی خوشگلن ..ممنون 
فکر کنم خیلی از رفتار خوبم تعجب کرد چون با چشمایی درشت شده نگام کرد و با بُهت گفت:
مهیار-قابلت رو نداره ...
و زل زد به لبخندم ...نمی دونم سپهر کی پا شد و اومد دستم رو گرفت تو دستاش و در حالی که سعی می کرد صداشو پایین نگه داره گفت:
سپهر-چرا سرپا وایسادید بیایید بشینید 


و دستم و توی دستاش فشار داد ...خیلی دردم اومد و با شدت از تو دستش بیرون کشیدمش ...مهیار روی مبل نشست و سپهر زیر گوشم گفت:
سپهر-باهاش حرف بزن تا نشونت بدم صاحبت کیه
خیلی زورم گرفت و رفتم کنار مهیار روی مبل دو نفره نشستم با خوش حالی زل زد بهم و گفت:
مهیار-از موقع ای که از ترکیه برگشتم ندیدمت گفتم بیام یه سر بزنم ...
من-خیلی خوب کاری کردی ...
چشمامو روی هم فشار دادمو سعی کردم این جمله نفرت انگیز رو بگم:
من-دلم برات تنگ شده بود 
مهیار دیگه وقعا جا خورد ...زیر چشمی نگاهی به سپهر انداختم ...اوه ...اوه ...دسته ی مبلمون رو شکست ...دسته ی مبل رو تو دستاش فشار میداد و دندوناش هم تقریبا پور شدن از بس به هم ساییدشون ...مهیار با یه لبخند چندش گفت:
مهیار-منم همینطوری مهدیس جان ...
یه دفعه سپهر از جاش بلند شد ...من و مهیار که انتظار نداشتم برگشتیم و با تعجب بهش نگاه کردیم...اومد و مچ دست منو محکم کشید و مجبورم کرد کنارش وایسم ...منم تقلغا میکردم ولی فایده ای نداشت:
سپهر-می بخشید که مزاحم مکالمه ی عاشقونتون میشم ...می تونم همسرم رو برای چند دقیقه ازتون قرض بگیرم؟؟؟
مهیار بدبخت لال شد ....صدای نفس های نامنظم سپهر خبر از طوفان می داد ...منو به سمت در کشید منم خودمو ازش دور میکردم ولی موفقیتی حاصل نمیشد ...منو تا حیاط کشید و بعد با خشونت دستم و ول کرد ...دادش گوشمو پر کرد:
سپهر-چی کار می کنی؟؟؟...مثل اینکه خیلی دوست داری دندوناتو تو دهنت خورد کنم ...
جَری شدم و منم صدامو انداختم پس کلم:
من-سگ کی باشی...تو خیلی غلط می کنی ...دستت بهم بخوره خونتو میریزم ...
می دونستم تهدید کردن فقط اوضاع رو بد تر می کنه ولی چاره ای نبود ..پوزخندی زد و گفت:
سپهر-نشونت میدم دختره ی...لا اله ال الله
و باز خواست دستمو بگیره که محکم کشیدمش بیرون :
من-فکر کردی با هالو طرفی آقا سپهر ؟؟
سپهر-یه چیزایی تو همین مایه ها ...
و منو رو دستاش بلند کرد ...با مشت به سینش زدم و سعی کردم متوقفش کنم ...اونم تکونی بهم داد و گفت:
سپهر-آروم بگیر ...هه ...فکر کردی میزارم با اون پسر خاله ی هرزت خوش و بش کنی ...خودم قبرت رو می کنم ...تا وقتی زن منی و اسمت تو شناسناممه این غلطا بهت نمیاد
تقریبا پرتم کرد روی صندلی و درو کوبید به هم...رفت طرف خونه و بعد از پنج دقیقه با مانتو و روسریم برگشت ...سوار شد و پرتشون کرد تو بغلم:
سپهر-بپوش...
چاره ای نبود.
..قیافش واقعا ترسناک شده بود منم سعی می کردم ظاهرم رو حفظ کنم و نشون ندم که ترسیدم ...عین دیونه ها تو خیابون ویراژ میداد ...چسبیدم به در و داد زدم:

من-میخوایی به کشتنمون بدی؟؟؟
برگشت طرفمو نعره کشید:
سپهر-آره می خوام نیست و نابودت کنم ....می خوام نشونت بدم بی صاحب نیستی ...
خیلی بدم میومد باهام مثل یه وسیله رفتار بشه ...ترس رو بی خی خی(بی خیال) ...منم داد زدم:
من-خفه شو کی گفته من صاحب دارم ...من یه آدمم نه یه وسیله ...با هر کی هم دلم بخواد میگردم هر جا هم بخوام میرم...با آدمای انتقامجو و فریبکار هم کاری ندارم ...

یه دفعه ماشین رو کنار خیابون نگه داشت این حرکت ناگهانیش باعث شد به جلو پرت شم :
سپهر-چند بار باید عذر خواهی کنم ...تو کی می خوایی این قضیه رو فراموش کنی؟؟؟
من-وقت گل نی ....هیچ وقت ...
و درو باز کردم و زدم بیرون وقاحت هم حدی داره ....پسره ی پرو ...مرده شورت و ببرن ...نفله ...طلبکارم هس ...قبل از اینکه بخواد دنبالم بیاد یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه رو دادم...می دونم باهات چی کار کنم این تازه اولشه...
***

 

پندار



دوازده ساعته که بدون اینکه پلک بزنم منتظرم تا ترانه چشمای خوشگلشو باز کنه ...یه دفعه دستی روی شونم نشست...برگشتم دکتر سهرابی بود :

سهرابی-برو یه خورده بخواب ...رنگ به روت نمونده 

من-چشماشو که باز کنه میرم ...

سهرابی-می دونی که هر احتمالی هستو تا وقتی به هوش نیاد نمی تونیم پیش بینی کنیم ...خودتو آماده کردی؟؟؟

اشک تو چشمام جمع شد:

من-نه راستش ...

-مرد که گریه نمی کنه ...بلند شو از جلو چشمام نمی خوام ببینمت ...آبرو هر چی مرده بردی...

به شوخی بی مزش خندیدم ...یه دفعه صدای ناله ی ترانه بلند شد...عین فشنگ از جام بلند شدم:

من-جانم چیزی می خوایی...؟؟

لب خشک شدشو مدام تکون میداد ... گوشمو چسبوندم به لبش ...صداش خیلی خفیف و همراه با ناله بود:

ترانه-آ...بـ...

نگاهی به دکتر سهرابی انداختم و پرسیدم:

من-مشکلی نداره آب بهش بدم...؟؟

سهرابی-نه چه مشکلی 

و رفت تا دکتر ناصری رو خبر کنه ...منم یه لیوان آب به ترانه دادم ...دکتر ناصری اومد و گفت:

ناصری-باید مطمئن بشیم پاهاشو حس می کنه یا نه ...

و رو به ترانه که همچنان چشماشو بسته بود گفت:

ناصری-من این سوزن رو آروم به پات میزنم بگو حس می کنی یا نه ...

و آروم سوزن و تو پاش فرو کرد ...منم زیر لب ذکر می گفتم که صدای ترانه در اومد:

ترانه-آخ ...

آخیش ...خیالم راحت شد چاکرتم خدا ...رفتم و کنارش نشستم بر خلاف مخالفتش دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم:

من-چشمای نازتو باز کن دلم میخواد دوباره ببینمشون ...

آروم چشماشو باز کرد ...وایی خدایا شکرت که این دو تا چشمو ازم نگرفتی :

ترانه-چرا چراغارو خاموش کردید؟؟؟

همه با نگرانی به هم نگاه کردیم :

من-الان روزه اتاق هم روشنه ...

ترانه با نگرانی گفت:

ترانه-پس چرا من چیزی نمی بینم ...

با درموندگی به دکتر نگاه کردم و اونم با تردید و نگرانی به من...ازش خواستم چراغ قوه ای بهم بده ...رفتم و نگاهی سطحی به چشماش انداختم:

من-نوری حس می کنی؟؟؟

ترانه-تویی پندار ؟؟؟

من-آره ...فقط جوابم رو بده ...

ترانه-نه همه جا سیاهه ...

زیر لب نالیدم ...دیگه واقعا توان نداشتم:

من-نه ...نه این نمی تونه باشه ...

و سریع از روی صندلی بلند شدم که سرم تیر کشید و دستم رو به دیوار گرفتم:

ناصری-خوبی؟؟؟

چه سوال مسخره ای دارم پر پر شدن عشق زندگیم رو به چشم میبینم مگه میتونم خوب باشم ...روی صندلی ولو شدم ....سرم رو با دستام گرفتم و به قطره های اشکی که برای سومین بار تو زندگیم میریختم نگاه کردم ...هر کدوم جلوی پام میوفتادن ...نه ....چشماش نه ...من با نور اون چشما قوت میگیرم ...نه خدایا تقاص زندگی کثیف منو از اون نگیر ...دستم و بالا آوردم که یعنی خوبم و از اتاق زدم بیرون ...احساس می کردم از سرم بخار بلند میشه ...وارد دستشویی شدم ...نگاهی به تصویر خودم تو آیینه انداختم ...احساس می کردم یه موجود اضافیم ....یه عوضی ...دستم رو بردم زیر شیر آب ...یه مشت به صورتم پاشیدم ...دومی ...و سومی ...از ابرو هام و مژه هام آب میچکید ...کاش یه خواب بود ...کاش ترانه هیچوقت منو نمیدید ...کاش هیچوقت اون چشما منو نمیدید ...باعث و بانی تموم این اتفاق ها منم ...اگه هیچ راهی نباشه چشمامو بهش میدم ...آره ....فعلا نمی تونم به خانوادش چیزی بگم...باید جواب قطعی بشه ...



سپهر



من-بله بفرمایید ....

مرد-آقا میشه یه لحظه تشریف بیارید لابی ....براتون یه نامه اومده 

کمی جا خوردم:

من-بله ...الان میام ...

کتم رو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم ...شاید بهتر بود با آراد اتاق می گرفتم ولی نمی خواستم مزاحمش بشم...از آسانسور بیرون اومدم و رفتم پشت پیشخوان:

من-میشه بدینش؟؟؟

مرد سرش رو بلند کرد:

مرد-آه ...بله ...اینجاست بفرمایید ...

نامه رو گرفتم و پشتش رو خوندم ....تا اسم دادگاه خانواده رو دیدم قلبم ریخت ...سست بازش کردم ...بله دادخواست طلاق بود ...مهدیس کار خودشو کرد ...ولی منم کوتاه نمیام ...سرم از عصبانیت سوت می کشید ...موبایلم رو در آوردم و شمارش رو گرفتم:

مهدیس-بله؟؟؟

داد زدم :

من-این دیگه چه غلطی بود کردی ...

مهدیس-صداتو بیار پایین ...حق قانونیم رو انجام دادم ...جرم که نکردم؟؟؟

من-تو قانون من این جرمه ...اون دستیو که بخواد اسمتو از توی شناسنامم حذف کنه قلم می کنم ...

مهدیس-هه ...اسممو از توی اون شناسنامه ی کثیفت بیرون میارم تو هم هیچ گوهی نمی تونی بخوری...

شیطونه میگه بگیرمش زیر رگبار فحش ناموسی ...شیطونه غلط کرد :

من-یا میری دادخواستت رو پس میگیری یا بد میبینی ...به اون خدای احد و واحد اگه پام به دادگاه باز بشه پشیمون میشی ...

صدای نفس های عصبی مهدیس میومد بعد بوق اشغال ...با عصبانیت دوباره شمارشو گرفتم و به نگاه های مردم هم که با تاسف همراه بود توجهی نکردم...امما همون صدای مزخرف همیشگی:

-دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباید ...

موبایل رو با شدت به زمین کوبیدم ...دل و رودش ریخت بیرون ...مردم مثل یه دیونه نگام میکردن ...بی توجه به همشون به طرف در خروجی به راه افتادم ...
نه اینجوری نمیشه ....این دختر زبون آدمیزاد حالیش نیست ...سوار پرادوی مشکیم شدم و با تمام سرعت گاز دادم ...خونشون فاصله ی زیادی با هتل نداشت شاید یه ربعه رسیدم ...با خشم در ماشینو به هم کوبیدم و پیاده شدم ...دستم و گذاشتم روی آیفون و برنداشتم:

سارا-چه خبرته سر آوردی؟؟

رفتم جلوی آیفون و گفتم:

من-سلام سارا خانوم ...ببخشید مهدیس هست...

سارا-ا...سپهر تویی ...

من-مهدیس هست ؟؟

با تعجب جواب داد:

سارا-نه ...ساکشو جمع کرد گفت میخواد چند روزی بره خونه ی دوستش ...

داد زدم:

من-چی؟؟؟؟

سارا-مگه تو نمیدونستی؟؟

من-نه والله ...شما آدرس خونه ی دوستش رو بلدید؟؟

سارا-نه گفت نمیشناسمش ...

اه گندش بزنم ...دیگه به حرفای سارا توجه نکردم و سوار ماشین شدم ...همونطور که آرنجم رو به لبه ی پنجره تکیه داده بودم و انگشت اشارم رو با دندون گرفته بودم با خودم فکر کردم ...مهدیس جز ترانه و آریانا که دوستی نداره ...پس میرم خونه ی اونا ....باید حق این دختره رو کفت دستش بزارم ...دستم رو بردم طرف جیبم که یادم اومد موبایلم رو از هستی ساقط کردم ...حالتو میگیرم مهدیس ..



***

آریانا



وقتی سپهر با اون قیافه ی ترسناک وارد شد و اتاق ها رو یکی یکی گشت خیلی ترسیدم....یعنی مهدیس چی کار کرده خوبه مامان بابا خونه نبودن ...بعد از رفتنش به دعوای دیشب فکر کردم ...به بابا گفتم که با آراد نمیسازم ...بابا هم قشقرقی به پا کرد که بیا و ببین ...منم با گفتن"اگه مجبورم کنید زنش شم خودمو میکشم"

بحث رو خاتمه دادم ...بیچاره ها نمیفهمیدن دو روزه که زنش شدم ...از دوروز پیش گوشیم خاموشه و کارم گریس ....چشمام سرخه سرخه ...باید یه زنگ به مهدیس بزنم ...روشنش کردم ...حتی به میس کال ها و اس ام اس های آراد توجهی نکردم و شماره ی مهدیس رو گرفتم ..گوشیش خاموش بود ...اونیکی خطش رو گرفتم ...تازه خریده بودش برای مواقع ضروری ...این بوق خورد :

مهدیس-الو آریانا ....

من-کجایی تو خله؟؟

مهدیس-من خوبم تو خوبی؟؟

خندیدم:

من-خیلی رو کیفی که اینقدر مزه میریزی ؟؟

مهدیس-آره ....بالاخره تصمیمم رو گرفتم ...

من-چه تصمیمی ...

مهدیس-این که یه درس درست حسابی به آقا سپهر بدم ..شایدم ازش طلاق گرفتم ...تو قانون من دروغ جرمه ...ولی میگم آریانا خوب شد ازدواج نکردیم ...اگه بعد از عروسی میفهمیدیم اینقدر عوضی ان چیکار میکردیم ...طفلک ترانه 

بغض بدی تو گلوم نشست ...من بدون اینکه عقد کنم با ارزش ترین چیز زندگیمو دو دستی تقدیم یه عوضی کردم ...با همون بغض جواب دادم:

من-راست میگی ...

مهدیس-صدات چرا گرفتس ...

من-چیزی نیس حساسیته ...

مهدیس-آها ...فکر کردم گریه کردی ...

من-نه بابا ...ببین اینقدر فک زدی که موضوع اصلی رو فراموش کردم ...الان سپهر اینجا بود یه داد و قالی راه انداخت که فکر کردم ارث باباشو دو لوپی کشیدی بالا یه آبم روش ...چی کار کردی آتیش پاره؟؟

مهدیس-هیچی بابا رفتم دادخواست طلاق دادم ...

من-چی؟؟؟

مهدیس-اِ...توام ...پرده ی گوشم پاره شد ...

من-نگران نباش بادمجون بم آفت نداره ...حالا کدوم گوری هستی ؟؟

مهدیس-بالا قبر آریانا خانوم ...

میون اشک خندیدم ...چقدر من احمق و ساده بودم ...اشکامو پاک کردم و گفتم:

من-جدی گفتم مسخره...

مهدیس-یه جای خوب ....خونه ی یه دوست ...

من-کی؟؟؟

مهدیس-یکی دیگه تو چی کار داری ...ببین آریانا من باید برم کاری نداری؟؟؟

من-نه مواظب خودت باش ...

و گوشی رو قطع کردم ...همون لحظه دوباره زنگ خورد ...بدون نگاه کردن به صفحه جواب دادم:

من-چی رو یادت رفت آتیش پاره؟؟

چند لحظه سکوت و بعد صدای بم آراد پیچید تو تلفن:

آراد-آریانا...

دوباره آتیش گرفتم :

من-به چه حقی اسممو میاری ؟؟..

آراد-آریانا گوش کن ببین چی میگم ..

پریدم وسط حرفش:

من-مزاحم نشو 

آراد-ناسلامتی تو زن منیا!!

من-شناسنامم که اینو نمیگه ...

آراد-ولی جسمت اینو میگه ...

من-جسمم غلط کرد ....شما هم نیازی نیست نگران من باشید ...قراره ازدواج کنم...

نمی دونم این از کجا در اومد ولی اون لحظه برای حرس دادنش حاظر بودم هر کاری بکنم:

آراد-هیچکس یه دختر دستخورده رو نمی خواد...

اشک تو چشمام جمع شد و تمام صدامو انداختم تو گلوم:

من-کی گفته دستخورده؟؟؟...به لطف عمل یه دختر سالم میشم ...

صدای نفس های حرسیش رو به خوبی میشنیدم و بعد صدای دادش:

آراد-به همون خدایی که بالای سرمونه آتیشت میزنم ...کجایی؟؟؟...دارم میام خونتون؟؟...به نفعته جایی نری ....

و قطع کرد ...نگران از روی مبل بلند شدم ...نکنه به مامان بابام بگه ...نه نباید اینجوری بشه ...اگه اومد چی کار کنم؟؟؟...درو باز نمیکنم مامانینا هم که شب هستن خونه عمو علی ...آره همینه درو باز نمی کنم ...
...در خونه رو سه قفله کردم و خودم کنترل تلویزیون رو به دست گرفتم و با استرس روی پاهام ضرب گرفتم .....بعد از نیم ساعت صدای زنگ های پی در پی آیفون در اومد ....حالا باید چی کار کنم ؟؟؟...با وحشت به در خونه نگاه کردم ...موبایلم مدام زنگ میخورد ...بعد از یه ربع از دیوار بالا کشید و حیاط رو طی کرد ...با مشت به در زد:

آراد-دِ باز کن این لامصبو ....آریانا میدونم اون تویی ...درو باز کن که اگه خودم بیام تو باید فاتحه ی خو.دتو بخونی ...

به حرفاش گوش ندادمو فقط از زور استرس ناخونامو توی کوسن فشار دادم ...اما صدای شکستن شیشه ی طبقه ی بالا باعث شد گلاب به روتون خودمو خیس کنم ...سریع رفتم بالا ...بله ....آقا پنجره ی اتاق رو شکسته بود و الانم خونین و مالین عین یه اژدها به من نگا می کرد ...دویدم طرف در اتاق مامانینا و تا اومدم ببندمش پاشو گذاشت لای در و با یه زور کوچیکش پرت شدم روی تخت همونطور که نفس نفس میزد و از گوشه ی ابروش خون میومد اومد طرفم ....یا حضرت فیل ....خم شد روم ....نفس هاش با شدت به صورتم میخورد ...غرید:

آراد-چی پشت تلفن زر زر کردی؟؟؟....از مادر زاییده نشده کسی که بخواد به آراد نارو بزنه ...من عادت ندارم داشته هامو با کسی قسمت کنم ....

تو دلم فریاد زدم"دِ کجاست اون آریانای مغرور....بجنمب سرش داد بزن ...جوابش رو بده ...پس کو اون زبون نه متری" با خشم چشمامو باز کردم و بهش توپیدم:

من-یادم نمیاد صاحب داشته باشم جناب ....شما رو هم به یاد نمیارم ...بهتره زودتر گورتون رو گم کنید وگرنه ....

آراد-وگرنه چی؟؟؟

وقتی اینجوری عصبانی میشد دلم خنک میشد ...حالا که این دروغ رو گفتم بد نیست ادامش بدم:

من-وگرنه زنگ میزنم حمید بیاد پدرتو در آره ....

با گنگی نگام کرد و زیر لب گفت:

آراد-حمید؟؟؟؟....حمید دیگه خر کیه؟؟؟

من-نامزد گرامم ....بد نیست با هم آشنا بشیم ...

پوزخندی زد و خشم تو چشماش شعله کشید:

آراد-آره بدم نمیاد گپی با نامزدتون داشته باشم ....

مشتش رو بالا آورد و گفت:

آراد-می دونی که مشت های من معروفه ...

آروم از روی تخت بلند شدم و با تمسخر نگاهش کردم:

من-حمیدمون قدش دو متره و هیکلش ...ممم...تقریبا دو برابر تو ...تیکه ای برای خودش ...

و لبخندی زدم ...به طرفم هجوم آوردم و بازوم هام رو گرفت و کوبید به دیوار ....آی مادر ....کمرم ...با درد نگاهش کردم:

آراد-بهش میفهمونی که این غلطا بهش نیومده ...اگر نه خودم بهش میفهمونم ...

و موبایلش رو در آورد و پرت کرد تو بغلم:

آراد-بهش زنگ بزن بیاد تا نشونش بدم دنیا دست کیه...

حالا به کی زنگ بزنم ...خدا خودت به من هلپ(help)برسون ...گوشیشو پرت کردم رو تخت و با گوشی خودم شماره ی یه بخت برگشته رو گرفتم ...بعد از پنج تا بوق یکی جواب داد :

من-الو حمید جان ...

زن-گاسم به گرآن خاکت می کنم ...

لحجه ی ترکی بود:

من-کجایی ؟؟؟

اما زن دیگه پشت خط نبود و فقط صدای مشاجره از پشت خط میومد:

زن-میری برای من هوو میاری ...دستت درد نکنه ...چه حمید حمیدم میکنه ...مگه تو اسمت گاسم نیست ؟؟؟

مرد-ملیحه جان تو یک دگیگه به حرف من گوش بده ....

زن-ملیحه مرد ...

و یه چیزی بلقور کرد :

من-اِ....پس جنوبی ....کار و بار چطوره ؟؟....بدون من خوش میگذره...

خیلی خندم گرفته بود ...ببین چه طوری زندگی یه بدبخت رو به هم ریختم:

زن-برو بیرون...دیجه حتی یک دگیگه هم نمی تونم تحملت کنم ...

مرد-تو بگذار من توضیح بدم بعد گضاوت کن ...

خنده ی مستانه ای کردم که آراد با خشونت گوشی رو از دستم گرفت و قطعش کرد:
آراد-نگفتم باهاش لاس بزن گفتم ازش بخواه بیاد اینجا ...


و نگاهی به شماره انداخت:

آراد-شمارش هم که سیو نکردی...

من-وقتی حفظم نیاز به سیو کردن نیست ...

با خشم به طرفم اومد ...منم عقب عقب رفتم که پام به یه چیز گیر کرد و افتادم ...احساس درد شدیدی توی سرم کردم و بعد همه جا تاریک شد...
 پندار




دستم رو محکم روی میز کوبیدم و فریاد زدم:

من-نمی تونم این عمل رو انجام بدم ...اگه از دست بره دیگه خودمو نمیبخشم ...

سهرابی-ولی پندار جان دکتر اسحاقی که خارج از کشوره ...بعد از اون تو فقط ریسک این عمل های حساس رو به عهده میگیری ...میدونی که نباید وقت رو هم از دست داد ...

بعد از عکس برداری و معاینه ی دقیق فهمیدیم که مشکل در قرنیه چشم به وجود اومده و یه عمل فوق حساس برای برطرف کردن این مشکل نیازه(یه توضیح بدم بچه ها من اطلاعات دقیقی ندارم پس زیاد توضیح نمی دم .....اگه کسی اطلاعاتی داره ممنون میشم کمکم کنه)من عمل های حساس انجام میدم ولی نمیتونم این ریسک رو در مورد ترانه هم قبول کنم:

سهرابی-من میگم اتاق عمل رو آماده کنن ...

من-گفتم که شهامت انجامشو ندارم ...

با خنده جواب داد:

سهرابی-کسی جرعت اینو نداره به زنت دست بزنه ..همه میترسن اگه چیزیش بشه خونشون رو حلال کنی...پس فقط خودت می مونی

با جدیت گفتم:

من-نمی تونم دکتر ....نمی تونم ...

سهرابی-باید بتونی ...نباید بزاری آخرین شانس دوباره دیدنش از دست بره ...اصلا مگه خود تو نبودی که گفتی عاشق چشماش شدی ...می تونی راضی بشی تا آخر عمر چشماش بی فروغ باشن ...

نه ...حقیقت این بود که چشمامو می دادم ولی نمیزاشتم این اتفاق بیوفته ....از پشت میز بلند شدم و با صدای آرومی به سهرابی گفتم:

من-انجامش میدم بگو آماده کنن اون خراب شده رو ...

جز سهرابی کسی جرعت نداشت جیک بزنه ...میدونستن اعصاب درست درمونی ندارم ....منو میشناختن....دو ساعت دیگه اتاق آماده بود ....با قدم هایی محکم همراه با تخت ترانه به طرف اونجا به راه افتادم...دستای ترانه رو گرفتم...ترانه با ترس گفت:

ترانه-تو کی هستی ؟؟...تویی پندار ؟؟؟

من-آره منم عشقم ...

دستمو فشار داد و گفت:

ترانه-من به این تاریکی عادت ندارم پندار...بچه که بودم از تاریکی می ترسیدم ...تو نجاتم میدی مگه نه ...داستان ما هم مثل همه ی داستانا پایان خوشی داره ...مگه نه؟؟؟

اشک تو چشمام جمع شد ...عروسک کوچولوی من نمی تونه این همه فشار رو تحمل کنه ...تکنسین ماسک رو روی صورتش گذاشت و ازش خواست تا ده بشمره ...منم کنار گوشش زمزمه کردم:

من-نجاتت میدم فرشته ی من ...نور همیشه واسه فرشته هاس ....





***



مهدیس



صحرا-به نظرت کدومشون قشنگ ترن؟؟

من-نقره ای که گلاش ریزه ...

دو روزی میشد اومدم تهران پیش صحرا....زنگ زد و برای عروسیش دعوتم کرد منم برای اینکه تا روز دادگاه از دست سپهر در امان باشم اومدم اینجا ...اهورا بعد از دو هفته طاقت نمیاره و به صحرا اعتراف میکنه ...صحرا اوایل قبول نمیکنه ...این درسو خودم بهش دادم اما بعد از مدتی که اهورا خان قشگ منت کشیشو کرد جواب مثبت میده و حسابی شبنم رو کنف میکنه ...حالا هم برای آخرین خرید عروسی اومدیم....یعنی آینه و شمعدون...بعد از دو ساعت خرید کردن با هم برگشتیم ...رو به اهورا گفتم:


من-تو که از اول دوسش داشتی چرا روندیش؟؟

صحرا-این سوالی که هر روز ازش میپرسم ولی جوابی نمیده

اهورا همونطور که رانندگی می کرد گفت:

اهورا-واسه خودمم جای سواله ....شاید چون عشقو نمیشناختم ....شاید چون عشق رو با احساس برادر و خواهری اشتباه گرفته بودم ...چه میدونم بابا شمام ...حالا ما یه غلطی کردیم شما مگه ول میکنید؟؟

صحرا-نخیر اقا اهورا تا به دنیا اومدن اولین فرزندمون باید تقاص پس بدی...

خندیدم و گفتم:

من-میگم اهورا ...تو چطوری تونستی با شبنم نامزد کنی؟؟؟

برگشت و یه چشم غره بهم رفت:

اهورا-نخیر ...توی زلزله تا عروسی منو اینو بهم نریزی دست بردار نیستی

دیگه بحثی پیش نیومد ...از فضولی داشتم میمردم اون یکی سیم کارتمو انداختم ...یکی کی اسامو خوندم:

سپهر-کجایی ؟؟؟باید حرف بزنیم...

سپهر-مهدیس نمی تونی اینکار رو باهام بکنی...

سپهر-بابا یه گوهی خوردم اونم مال دوران جاهلیت بود ...

دیگه نخوندم و حذفشون کردم مردیکه ی الدنگ میگه دوران جاهلیت ...



***



-عروس خانوم داماد اومده ...منتظره

شنل صحرا رو پوشوندم و پیشونیشو بوسیدم:

من-خوشبخت شی خانوم کوچولو ...

اشک تو چشماش جمع شد و بغلم کرد:

صحرا-اگه هم خوشبختی باشه همه رو مدیون توام...ممنونتم مهدیس ...

من-از من تشکر نکن شما دوتا عاشق هم بودین ...

رفتیم به باغ و بعد از کلی بزن و بکوب شام سرو شد ...یه دفعه صدای گوشیم بلند شد....از حواس پرتم زورم گرفت چرا سیم کارت رو عوض نکردم ...بازم مثل همیشه سپهر بود ...اول میخواستم جواب ندم ولی بعد پشیمون شدم و جواب دادم:

من-بله؟؟؟

ناشناس بود:

-الو خانوم ...یه آقایی رو آوردن اینجا کهچاقو خورده منم به شماره ی اضطراری 1 زنگ زدم 

یه لحظه دنیا دور سرم چرخید ...نکنه سپهر چیزیش شده باشه ...خدایا من فقط میخواستم تلافی کنم :

زن-الو ...الو خانوم ...

با ضعف جواب دادم:

من-زندس؟؟؟

زن-تو اتاق عمل هستن بیمارستان(...) ...خودتون رو میرسونید؟؟

من-تا هشت ساعت دیگه اونجام ...

و قطع کردم ...نمی دونم با چه حال و روزی از صحرا و اهورا خداحافظی کردم و راه افتادم فقط میدونم با تمام سرعت زدم به دل جاده ...اگه خش به هیوندای بابا میوفتادم کله برام نمیموند ولی الان فقط سپهر مهمه...

من-خانوم یه مریض زخمی دیشب آوردن اینجا ...

زن-بله بله ...اتاق 402

دیگه واینسادم تا به توضیح هاش گوش بدم ...قفسه ی سینم از استرس بالا پایین میرفت ...در اتاق رو با شدت باز کردم ...سپهر با سر بسته و دستی باند پیچی شده روی تخت بود ...با ترس و لرز جلو رفتم و نبضش رو گرفتم ...وایی خدایا هزار مرتبه شکرت ....یه دفعه چشماش باز شد و منم که دل پری از استرس های وارده ی دیشب داشتم شروع کردم به جیغ و داد و زدنش:

من-تو میخوایی منو سکته بدی؟؟...از تهران تا اینجا یه نفس رانندگی کردم اونم تو شب ...می دونی اگه گیر دو تا آدم ناتو می افتادم چی میشد؟؟ ...اگه بلایی سرت میومد من باید چی کار میکردم ...می خواستی منو بیوه کنی ...

سپهر-آخ ...دستم ...دستم احمق جون ...

نگاهی به دستش انداختم و با نگرانی گفتم :

من-خیلی درد میکنه؟؟

اونم خودشو لوس کرد :

سپهر-آره خیلی...

صورتشو بوسیدمو به قطره های اشکم اجازه دادم بریزن:

من- اگه میمردی من باید چی کار میکردم ...

سپهر-تو که طلاق میخواستی چه فرقی می کرد...تازه به نفعت میشد همه ی ارث پدریم میرسید بهت ...

صورتم جمع شد و زیر لب گفتم:

من-ارث میخوام واسه چی ...زبونت رو گاز بگیر ...

لبخندی زد و گفت:

سپهر-یعنی قضیه ی طلاق منتفی؟؟؟

من-کی این حرف رو زدم ...همه چیز پا بر جاست ...چی شد که چاقو خوردی؟؟؟
سپهر-داشتم از یه کوچه ی باریک رد میشدم که یه یارو جلوم رو گرفت و گفت هر چی داری بده ...خواستم مقاومت کنم که بهم چاقو د و در رفت 


ناراحت صورتشو به طرف پنجره برگردوند:

سپهر-میدونی چیه مهدیس....تا به خودم اومدم مامانم رفت ...می دونستم دارم یه کار غلط انجام میدم ....انتقام ...خشم ...کینه ...من با اینا زندگی کردم ...ولی خدا خیلی وقت پیش دستمو خونده بود ...باور کن نمی دونم چطور عاشقت شدم ...آخه میدونی چیه ...عاشقی یعنی همینکه ندونی چطور و به چه دلیل عاشق شدی ...من پست نیستم و نبودم ...هیچوقت نمیخواستم به آخر بازی فکر کنم ...من اینکاره نبودم ...نمی تونستم یه آدم مظلوم رو به خاطر گناه دیگران مجازات کنم ...ولی اون موقع دنبال یه چیزی می گشتم که خودمو خالی کنم ..

برگشت ...نم اشکی که تو چشماش بود دلمو لرزوند:

سپهر-خیلی سخته بدون مادر زندگی کردن و نفس کشیدن ...

دلم ریش شد ...از روی صندلی نیم خیز شدم و سر باند پیچی شدش رو بوسیدم .....من این مرد رو با تمام وجود دوست داشتم ....با اشک و لبخند گفتم:

من-فقط یه اینبار از تنبیهت میگذرم ...هیچوقت سعی نکن بهم دروغ بگی ...از دروغ متنفرم ...

و دست گرمش رو توی دستام فشار دادم ...با همون اشک گفت:

سپهر-برام گیتار میزنی ؟؟

من-الان ؟؟؟...اینجا؟؟؟

سپهر-آره مگه مشکلی هست 

من-خوب من که گیتار نیووردم 

مظلوم نگاهم کرد ...منم بلند شدم و گفتم:

من-خودتو کشتی ...میرم بابا ...

اومدم از در برم بیرون که سمیرا لیوان به دست اومد داخل:

من-اِ ...سمیرا تو اینجا چی کار می کنی؟؟

سمیرا-سلام ...دیشب زنگ زدن گفتن سپهر رو آوردن اینجا ...منم با اولین پرواز اومدم ...خوشبختانه یه پرواز داشتن و سه تا جای خالی ...

من-کی رسیدی؟؟؟

سمیرا-ساعت سه ...

من-مواظبش باش تا برگردم ...

سمیرا-کجا؟

من-خونه ....زود میام ...

تو ماشین نفس راحتی کشیدم و دوباره از خدا تشکر کردم ...بدون وقفه گیتارم رو برداشتم و رفتم بیمارستان ...بماند که مامان کلی دعوام کرد که چرا خبر ندادم کجام.

رو به روی تخت سپهر نشستم و گفتم:

من-چی بزنم؟؟؟

سپهر-آهنگ جدایی رو شنیدی ؟؟؟

من-آره ...

سپهر-من میخونم تو بزن ...

به آرومی انگشتامو روی سیم ها کشیدم:


از تو و این تقدیر
از من بی تقصیر
جدایی سهم تو
سهم منم تحقیر
از منو این خونه
رویای دیونه
اسم منم خط خورد
کی با تو میمونه
کی با تو میمونه
***


زل زد به من و ادامه داد:
چه سرد و مغروری
حتی تو دلتنگی
با قلب و احساست همیشه میجنگی
وقتی پر از دردم
بغضمو میفهمی
نشنیده میگیری
همیشه بی رحمی



***


صداش قشنگ بود ...حداقل برای من:
وقتی نمیخوایی و بهونه میگیری
من که نباشم بــــــــااز شبونه میمیری
من که نباشم بــــــــااز شبونه میمیری
***
من از خیال تو ساده گذر کردم
دیگه محاله بــااز سمت تو برگردم
دیگه محاله بــااز سمت تو برگردم
***
چه سرد و مغروری
حتی تو دلتنگی
با قلب و احساست همیشه میجنگی
وقتی پر از دردم
بغضمو میفهمی
نشنیده میگیری
همیشه بی رحمی
همیشه بـــــی رحمی


(جدایی از مسعود سعیدی و ناصر زینعلی...عالی ...حتما گوشش بدین )



من-این چی بود آخه ...نکنه واسه من خوندی؟؟؟

سپهر-معلومه که واسه تو بود ...نکنه میخوایی انکار کنی که بی رحمی؟؟؟

من-ولی من که بخشیدم ...

سپهر-آره ولی یه دور منو کشتی بعد رضایت به بخشیده شدن دادی ...

من-داری یه کاری می کنی که حرفمو پس بگیرما ...

سپهر-من غلط بکنم ...اصلا یه آهنگ وصف حال خودمون بزن ...

اینبار یه آهنگ قشنگ و شاد رو همخوانی کردیم ...
پندار



بالای سر ترانه نشستم ...سه روز از عملش میگذره و فردا باید چشم هاشو باز کنیم ...به ساعت روی میز نگاهی انداختم...4 شب...دست هاشو توی دستام گرفتم و خمیازه ای کشیدم:

ترانه-اگه خوابت میاد برو بخواب ....

من-اِ ...تو بیداری عروسک؟؟

ترانه-مگه میشه خوابید ....فردا میفهمم که بقیه ی عمرم رو چه طوری باید بگذرونم ...

حرفی نزدم ...شاید منم میترسیدم ...با ناله گفت:

ترانه-من می ترسم پندار ....اگه دیگه نتونم مامانمو ببینم ...اگه دیگه نوری به چشمم نرسه ...

انگشتم رو روی لبش گذاشتم و گفتم:

من-هیششش....دلم نمی خواد از این حرفا بزنی ...میگم ....ترانه ...

ترانه-هوم؟؟

من-منو بخشیدی؟؟؟

حرفی نزد ..بهش چشم دوختم و اون به آرومی زمزمه کرد:

ترانه-همه چیز فردا معلوم میشه ...حالا هم برو بخواب ...نگران منم نباش ...

بوسه ای به دستش زدم:

من-جایی نمیرم ..



***



از استرس دستامو به هم میمالیدم :

سهرابی-باز کن دیگه...

با دست هایی لرزون اولین باند رو باز کردم و با استرش نگاهی به دکتر سهرابی و دکتر اسحاقی که صبح از آلمان برگشته بود:

اسحاقی-ای زن ذلیل ...چی کار می کنی با خودت؟؟؟...شدی مثل میت ...دِ باز کن این بانداژو...

چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم ...باند رو برداشتم و گفتم:

من-به آرومی چشماتو باز کن ...

پلک هاش لرزیدن و بعد باز شدن:

من-چیزی می بینی؟؟؟

اسحاقی-امون بده پسر ....بذار چشماش به نور عادت کنه

دو دقیقه گذشته بود و هنوز حرفی نزده بود....با بی صبری پرسیدم:

من-می بینی؟؟؟

چشماش پر اشک شد...با ترس به لب هاش خیره شدم ....لبخندی تلخ زد و زمزمه کرد:

ترانه-همش تاریکیه ...تو که نامرد نبودی پندار ...قول دادی نجاتم بدی ...قول دادی نور رو به دنیام برگردونی...ولی هنوزم تاریکیه ...

اولین اشک از گونش سر خورد ...با نا باوری به چشماش زل زدم ...برگشتم تا از اتاق برم بیرون ...دستم و به دیوار گرفتم و با بغض زمزمه کردم:

من-تو هنوز ترانه ی منی ....چه بی نور ...چه با نور ....هیچوقت تنهات نمیذارم ....خودم نور دنیات میشم ...

یه دفعه سرم گیج رفت ...دستم رو به سرم گرفتم...اما همه جا تار شد و صدای گنگ دکتر اسحاقی به سختی به گوشم رسید:

اسحاقی-پندار...
آریانا



چشمامو با ناله باز کردم:

من-آخ ...

آراد جلوم وایساده بود ...یه زن سفید پوش که عینک داشت جلو اومد و همونطور که چیزی رو یاداشت میکرد گفت:

-شانس آوردی سرت نشکست ...آخه حواست کجاست دختر ...فشارت هم افتاده سرمت که تموم شد می تونی بری

و رفت:

آراد-ممنون خانوم دکتر...

رو به روم نشست ...با اخم صورتم رو به جهت مخالف برگردوندم:

آراد-آریانا...

جوابی ندادم:

آراد-هنوزم قهری؟

بازم سکوت...نفس عمیقی کشید:

آراد-هر چقدر هم که نخوایی بشنوی من بازم برات توضیح میدم ...

چند لحظه مکث و بعد ادامه داد:

آراد-قبلا هم بهت گفتم من شیطون بودم ....از گفتنش ترسی ندارم ...حتی اسم دوست دخترام هم یادم میرفت ...صبا هم یکی از اون دوست دخترا بود ...دوستی های من در حد تلفن و رفتن به پارک بود ...من هیچوقت به بیشتر از این فکر نکردم ...وقتی با صبا آشنا شدم آرمین تاییدش کرد ...آخه میدونی توی شرکت مهندسی ما کار می کرد ...تا الان باید فهمیده باشی که معماری خوندم ...اون شرکت رو مننو آرمین میگردوندیم ....کم کم دوست دخترام رو کنار گذاشتم تا جایی که فقط صبا بود ...دختر خوبی بود و خط قرمز ها رو رعایت می کرد ...مثلا فقط اجازه میداد دستش رو بگیرم ...من هم پسری نبودم که بیشتر از این پیش برم ...به صبا وابسته شده بودم ...حتی می خواستم برم خواستگاریش ولی موضوع آرمین پیش اومد و همه چیز بهم ریخت ...خانواده ی صبا میخواستن که زود تر ازدواج کنه ....منم تو شرایطی نبودم که اینکار رو بکنم ...آخرش هم صبا با یه دکتر ازدواج کرد و گفت که نتونسته با خانوادش مخالفت کنه ...از اون روز به چشم یه خواهر نگاهش کردم ...اون اومد شیراز و من خبری ازش نداشتم تا این که هفته ی پیش تو خیابون دیدمش ...آوردمش هتل اونم چند تا نقشه نشونم داد و منم مشکل هاشون رو برطرف کردم ...یکی از نقشه ها جا مونده بود بهش زنگ زدم تا بیاد بگیره ...صبح خبر داد که قراره مادر بشه منم گفتم دارم ازدواج می کنم ...همدیگه رو بغل کردیم و برای هم آرزوی خوشبختی کردیم ...

پس یعنی فقط همین بوده ...پس اون عکس رو گوشیش چی بود ...حتما هنوز فراموشش نکرده:

من-ولی تو هنوز فراموشش نکردی

آراد-چرا اینطوری فکر می کنی ...حس من به صبا فقط عادت بود ...

من-پس عکسی که روی زنگش گذاشتی چیه ....

آراد-عروسی همسرش بود و بچه ها کیک رو به هم ریختن ...اون خامه هایی هم که روی صورتم بود رو حسین شوهر صبا زد به صورتم ...

تقریبا قانع شده بودم ...آراد آروم زمزمه کرد:

آراد-آریانا من واقعا عاشقت شدم ...تا حالا کسی رو به اندازه ی تو دوست نداشتم ...بابت تموم اتفاق هایی که افتاده معذرت میخوام ...میدونم که قضیه خواستگار هم الکی بود ...زنگ زدم به اون شماره ای که باهاش تماس گرفتی ...می دونم خیلی اشتباه کردم ولی ازت میخوام یه اینبار رو بزرگی کنی ...مجبورت نمی کنم ببخشی ...من بیرون منتظرتم ...اگه تا یه ربع دیگه اومدی بیرون یعنی منو بخشیدی ...ولی اگه نیومدی من میرم و دیگه مزاحمت نمیشم ...

و از اتاق بیرون رفت ...حالا باید چی کار کنم ...نمی تونم آراد رو از دست بدم ...از تو چشماش می خوندم که دروغ نمی گه ...ولی چطور می تونم ببخشمش ...خدایا خودت بهم کمک کن ...



***



آراد



به سنگ ریزه های جلوی پام آروم ضربه میزدم و به در بیمارستان نگاه می کردم ...به ماشین تکیه دادمو منتظر شدم ....مچ دستم رو بالا آوردم و نگاهی به ساعت انداختم ..بیست دقیقه گذشته بود و آریانا نیومده بود ...با ناراحتی در ماشین رو باز کردم و سوار شدم ....زیر لب زمزمه کردم:

من-نیومد ...

و اشک توی چشمام جمع شد ...استارت زدم و حرکت کردم ...دو متر جلو نرفته بودم که از تو آیینه دیدمش ...دستش رو به دیوار گرفته بود ...ماشین رو که دید دستش رو برام تکون داد و دوید به طرفم که خورد زمین ....جوری ترمز زدم که جیغ لاستیک های ماشین در اومد ...پیاده شدم و به طرفش دویدم...آرنجش خون میومد ...با ناراحتی غریدم:

من-حواست کجاست ....گور پدر من ...نگا چه بلایی سر خودت آوردی ...

لبخند بی جونی زد و گفت:

آریانا-تو خجالت نمی کشی یه مریض رو تنها ول کردی ....به سختی تونستم بیام بیرون ...

من-این یعنی منو می بخشی؟؟؟

و مظلوم نگاهش کردم:

آریانا-کی این حرف رو زده ...

با ناراحتی بهش زل زدم و اون با شیطنت ادامه داد:

آریانا-این یعنی بهت اجازه میدم بقیه عمرم رو غلامم باشی ....

من-اهو ...وقت کردی یه خورده نوشابه برا خودت باز کن ....

از ته دل قهقه زد ...طاقت نیووردم و بغلش کردم ...مقاومت کرد و گفت:

آریانا-نکن آراد ...مردم دارن نگامون می کنن زشته ...

من-مردم به گور باباشون خندیدن ....

آریانا-گفته باشما اگه یه بار دیگه بهم دروغ بگی هرگز نمی بخشمت ...می دونی که ؟؟؟

من-خیلی وقته شناختمت خانوم لجباز و مغرور ...

گونش رو بوسیدم و با هم سوار ماشید شدیم...




***




پندار



وقتی به هوش اومدم دکتر سهرابی گفت که اسحاقی تایید کرده ...اجازه نداد که معاینه کنم ...می ترسید دوباره حالم بد شه ...وقتی به مامان و مامان جون(مامان ترانه)خبر دادم مثل جت خودشون رو رسوندن ...مامان جون زجه میزد:

مامان-بچم کجاست ؟...پندار بگو کجاست ...

با دست اتاق رو نشون دادم :

بابا حمید با چشم هایی قرمز اومد و گفت:

بابا حمید-خودت خوبی پسرم ...

من-نمی تونم خوب باشم بابا ...

دوباره صدای زجه های مامان جون بلند شد:

مامان-الهی مامانت بمیره ...الهی فدای اون چشمای خوشگلت ..چه بلایی سر خودت آوردی؟؟؟

صدای هق هق های ترانه که سعی می کرد مامان رو آروم کنه هم به گوش میرسید ....بابا جلو اومد و گفت:

باباحمید-لیاقت تو بیشتر از یه زن کوره ...دختر منو طلاق بده ...من تا آخر عمرم چاکرشم ...

با بغض جواب دادم:

من-دیگه هیچوقت این حرف رو نزنید ....ترانه برای من یعنی زندگی ...یعنی عشق ...یعنی آرامش ....من با دنیا عوضش نمی کنم ...

هق هقش بلند شد ...چقدر سخته دیدن هق هق یه مرد:

بابا حمید-پس قول بده هر وقت خسته شدی بهم بگی ...

من-هیچوقت همچین اتفاقی نمیوفته ...

و بابا رو بغل کردم ....
یه ماه از اون اتفاق تلخ میگذره و امروز عروسی سپهر و آراد ...برای جلوگیری از اتفاقات عجیب غریب تصمیم گرفتن که زودتر عروسی رو راه بندازن ...وارد اتاق پرو خانما شدم....فقط ترانه اونجا بود ...درو قفل کردم و گفتم:

من-خانوم من کمک نمی خواد ...اگه نمی تونی مانتوت رو در آری کمکت کنم ...

با صدایی لرزون گفت:

ترانه-کمکم می کنی؟؟

من-البته خانوم گل....

و دکمه های مانتوش رو با حوصله بازکردم ...شالش هم در آوردم:

ترانه-مو هام رو چطور بسته ...خوشگل شدم؟؟؟

من-معرکه ای ...

و خم شدم و هر دو تا چشماشوبوسیدم :

من-الهی من به فدای چشمات خانومم ...

ترانه-چه فایده که این چشما نمی بینه ...

اخم کردم و گفتم:

من-هیچ دلم نمی خواد این حرف ها رو بشنوم ...

ترانه-پندار تصمیمت رو گرفتی ...من حاظر به طلاقم ...میدونم تحمل یه زن کور چقدر سخته پس نمی خواد نقش قهرمان هارو بازی کنی...

من-تصمیمم رو خیلی وقته گرفتم ...با دنیا عوضت نمی کنم ...

نفس عمیقی کشید و لبخندی زد:

ترانه-مطمئنی نظرت تغییر نمی کنه؟؟

من-از هر لحظه ای تو عمرم مطمئن ترم ...

ترانه-حالا که تصمیمت رو گرفتی منم باید یه چیزایی رو برات بگم ...یادته شبی که فردا میخواستن چشمام رو باز کنن بهت چی گفتم ...گفتم فردا معلوم میشه میبخشمت یا نه ...

من-خوب آره ...

ترانه-چه چیزی باید بهت بگم ...

آب دهنم رو قورت دادم و با ترس گفتم:

من-چی؟؟

ترانه-راستش ...راستش ...روم نمیشه بهت بگم ...

من-هر جور که راحتی بگو...

ترانه-من بعد از عمل خوب شدم ...

کپ کردم :

من-نمیفهمم منظورت چیه؟؟

ترانه-یعنی می تونم ببینم ...اون شب تصمیم گرفتم به خودم ثابت کنم دوسم داری ...وقتی بانداژ رو برداشتی دیدمت ...از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد و تصمیم گرفتم خودم رو به کوری بزنم دکتر اسحاقی رو راضی کردم که دروغ بگه و نذاره تو منو مهاینه کنی .....بعد از اون همه اتفاق در کمال ناباوریم تو نذاشتی بابام منو به خونه برگردونه و منو به خونه ی خودت آوردی ...در تمام مدت حواست بهم بود ...می خواستم مطمئن بشم که دوستم داری ...الان هم آخرین امتحانت رو با سربلندی پس دادی ...

من-باورم نمی شه ...

ترانه-الان رنگ کت شلوارت مشکی و یه کراوات زدی یه پیراهن عسلی هم زیر کت شلوار پوشیدی که با چشمات همخونی داره و بیش از اندازه جذاب شدی ...

باورم نمیشه ...چطور اینقدر بیرحمانه بهم نگفت می تونه ببینه ...بعد از یک ماه مرمک چشمش تکون می خورد و بهم زل زده بود ...با عصبانیت شونه هاشو گرفتم و به دیوار کوبیدمش:

من-چطور تونستی این کار رو باهام بکنی ...می دونی من تو این یه ماه چی کشیدم ...شبا قبل از خواب فقط اشک می ریختم ...می دونی ؟؟؟...یا فقط فکر خودت بودی...خیلی خودخواهی ...به فکر من نبودی حداقل به پدر و مادرت فکر می کردی ...من آب شدنشون رو به چشم دیدم ...چطور می تونی اینقدر خود خواه باشی؟؟...

بعد داد زدم:

من-چطور می تونی ؟؟

ترسید و چشماشو بست :

من-چطور اینقدر سنگ دلی؟؟؟....همین امشب جلوی جمع می گی که می تونی ببینی.

ترانه-ولی من ...

من-ولی نداره همون که گفتم ...

و از اتاق بیرون اومدم اعصابم خیلی خورد بود ....چطور تونست اینکارو بکنه ...ولی یه جورایی هم بهش حق میدادم ...

اون شب ترانه بعد از اینکه خطبه خونده شد همه چیز رو گفت ...جالب اینجا بود که همه از این که بینا بود خوش حال بودن هیچ کس نمی گفت چرا دروغ گفتی...آراد و سپهر رو به خونشون رسوندیم و به طرف خونمون رفتیم ....وقتی برگشتیم با عصبانیت روی مبل لم دادم ...ترانه آروم صدام زد:

ترانه-پندار...

جوابی ندادم:

ترانه-پنداری ....

بازم سکوت ...رو زانوم نشست و با شیطنت گفت:

ترانه-اگه جوابم رو ندی از شیوه ی خودم استفاده میکنما ....

بازم هیچی نگفتم ...یه دفعه احساس قلقلک کردم ...اینقدر قلقلکم داد که دلم برید و در آخر افتادم روش ...آروم از روش بلند شدم و تو چشماش زل زدم:

من-چرا بهم دروغ گفتی؟؟

ترانه-این به اون دروغ بزرگی که بهم گفتی در ...

خندیدم و گفتم:

من-شیطونک ....

ترانه-یعنی بخشیدی ؟؟؟

من-برات خرج داره ...

ترانه-تقبل می کنم ....

خندیدم و بغلش کردم .....به طرف اتاق خواب رفتم و با آرنجم بازش کردم و با پام بستمش ...



***



دو سال بعد



آریانا



نگار-آریانا ....آریان....

برگشتم طرفش :

من-مرگ ....فارق التحصیل شدیم و تو آدم نشدی ...صد بار گفتم اسم منو مخفف نکن ....الهی به زمین گرم بخوره این ترانه که رو شما رو تو روی من باز کرده ....

نگار-خوب بابا ...چرا اینقدر شلوغش می کنی ...اینقدر حرف زدی که یادم رفت میخواستم چی بگم ...آها ....چه خوب شد که تو این نقش رو بازی کردی ...دو سال پیش که اینقدر تق و لق میومدی دانشگاه که نشد ...باید بگم کارت عالی بود ...

خودم رو گرفتم و گفتم:

من-می دونم ...

با سرزنش نگام کرد و زیر لب گفت:

نگار-هندونه هستا ...تعارف نکنی ...

من-تو که میدونی من با کسی رودر وایسی ندارم ...خواستم میگم ...

نگار-خیلی روت زیاده به خدا ...خدا اون ترانه رو ازمون نگیره که جز اون کسی حریف تو نمیشه ...

خندیدم و آراد رو دیدم ...بعد از دو سال اون نمایش رو تو امفی تاتر دانشگاه برای فارق التحصیلیمون اجرا کردیم ...آراد به طرفم اومد و با شیطنت گفت:

آراد-چرا اونقدر گند زدی؟؟؟

عین بادکنک خالی شدم ...بیشعور زد تو ذوقم:

آراد-خوب بابا گریه نکن شوخی کردم ...

من-کی گفته من گریه کردم ...من به نظر آدم نامحترمی چون تو اهمیت نمیدم ..

سرشو تکون داد که یعنی خر خودتی ....گلی به طرفم گرفت و گفت:

آراد-تقدیم با عشق به همسر عزیز تر از جانم ...

گل رو ازش گرفتم:

من-مگه نگفتی نمی تونی شرکت رو ول کنی ...

آراد و سپهر با هم یه شرکت مهندسی رو اداره می کردن:

آراد-گور بابای شرکتا و مهندساش 

...به قراری که با بچه ها گذاشتیم فکر کردم و خندیدم :

من-بریم تریا ...

آراد-بریم ...

وارد شدیم و به طرف همون میزی که دو سال پیش صندلی رو از زیر آراد کشیدم رفتیم ...آراد صندلی منو خودش رو کنار کشید و تا خواست بشینه من گفتم:

من-میرم دستشویی ...

سری تکون داد ...منم از پشت آراد رد شدم و پامو انداختم زیر صندلیش....صندلی کنار رفت و آراد افتاد .....دلم و گرفتم و خندیدم ....آراد با عصبانیت نگام کرد و بعد انگار یادش اومد این اتفاق همون روز و همین جا افتاده ...به طرفم هجوم آورد که دستم رو روی شکمم گرفتم و گفتم:

من-نیا جلو ...بچم ..

با تعجب نگام کرد و بعد خندید و گفت:

آراد-یه ماهه داری اینجوری گولم میزنی ...فکر کردی باور می کنم ...

من با قیافه ی جدی گفتم:

من-مگه من باهات شوخی دارم ...

عین جن زده ها داد زد:

آراد-راست میگی ...بگو جون آراد...

من-جون بابا آراد ...

پرید و بغلم کرد ...در گوشش گفتم:

من-آراد زشته ..

آراد-میدونی کاری که بخوامو می کنم پس اعتراض نکن ...

ترانه 



به پندار اس دادم:

-تو کلاس 101ام...بیا ..

رفتم و بند رو انداختم روی دستگیره ی در ...اس اومد:

پندار-دارم میام ....

در با شدت باز شد و سطل آشغالی روی سر پندار افتاد...آشغال موز و برگه های کاغذ از پیراهن گرون قیمتش آویزون بود ...پندار با عصبانیت داد زد:

پندار-جرعت داری وایسا ...

رفتم ته کلاس و براش زبون درآوردم :

من-پندار سرتاپات آشغاله ...نزدیکه من نیایا ...پیف پیف ...

پندار با عصبانیت بیشتری به طرفم اومد و منم چند تا صندلی رو رد کردم و بعد گفتم:

من-پندار ول کن دیگه ...میخواییم بریم خونه صحرا اینا ...

بدجنسانه خندید و گفت:

پندار-اول تنبیه میشی بعد میریم ...

ترانه-اصلا تو رو چطوری راه دادن اینجا ...تو که دانشجو نیستی ...

پندار-خانوممم پارتی بازی همه چیز رو حل میکنه ...

و با چند گام بلند بهم رسید...بازو هام رو گرفت و گفت:

پندار-کجا کجا؟؟....هنوز تنبیه نشدی که ...

با ترس زل زدم تو چشماش:

پندار-شیرینم اونجوری زل نزن تو چشمام ...

بعد محکم بغلم کرد ....اه ..اه ...بوی آشغال میداد :

من-چی کار میکنی ....خیلی بوی آشغال میدی ...

پندار-تنبیهت اینه که پنج دقیقه بوی آشغالا رو تحمل کنی ...

خندیدم ....این بهترین تنبیه توی عمرمه ...



***

مهدیس



سپهر کنارم نشست ...بدجنسانه خندیدم:

سپهر-وقتی اینجوری میخندی ازت میترسم....

چشماشو باریک کرده بود و زل زده بود بهم:

سپهر-حتما یه چیزی میخوای نه؟؟؟

قیافم رو مظلوم کردم و گفتم:

من-نه بابا ...من هیچی نمی خوام ...چرا همچین چیزی میگی

بازم مشکوک نگام میکرد :

من-برای سالگرد ازدواج صحرا و اهورا کادو گرفتی ؟؟؟

سپهر-آره ...با بچه ها یه 206خریدیم 

من-خوبه ...

و همون لحظه گوشیم زنگ خورد ...جواب دادم:

من-الو تران..

ترانه-سلام بر گنجیشک عاشق ....ببینم خبری نیس؟؟

من-مثلا چه خبری؟؟؟

ترانه-بچه ای ..چیزی ....

من-ده بار گفتم آدم باش ...اینم یازدهمیش ....آدم باش ...

از پشت تلفن غش غش میخندید...با حرص زیر لب زمزمه کردم:

من-رو آب بخندی

ترانه-زنگ زدم بگم با آریانا و آراد جلوی در دانشگاه منتظریم ...

لبخندی زدم و گفتم :

من-میاییم ...

من-سپهر بلند شو بچه ها منتظرن ...

و پام رو روی صندلیش گذاشتم ...با بلند شدنش صدای پاره شدن شلوارش اومد برگشت و گفت:

سپهر-این چه صدایی بود؟؟

من-ببخشید کیفم پاره شد ....

به یه چیزی فکر کرد و بعد به پشتش نگاه کرد ...دادش به هوا رفت:

سپهر-حالا چه جوری می خوایم بریم ...میکشمت دختره ی خودسر ..

خندیدم و در رفتم:

من-ولی عجب مارکی داره این چسبه ...به جون سپهر همون مارک دو سال پیشه ...

داد زد:

سپهر-بیا کجا میری ؟؟؟...من چجوری بیام ...



***

سوم شخص



همگی با هم می خندیدن و آریانا و ترانه و مهدیس از بلا های مشابهی که بعد از دو سال سر شوهرای بدبختشون آوردن تعریف میکردن ..اهورا سیخ های جوجه و کباب رو برداشت و گفت:

اهورا-دلم براتون میسوزه ....چی میکشید ....زودتر طلاقتون رو بگیرید 

آراد خندید و گفت:

آراد-من که از خدامه ولی مهریه خانوم رو کی میده ....فکرشو کن ...دو کیلو بال مگس ...نه نه ...پشه ...

همه خندیدند ...دو سال پیش آریانا میخواست ازدواج متفاوتی داشته باشه برای همین این مهریه رو تعیین کرد :

اهورا-حالا مگس چه فرقی با پشه داره؟؟

آراد-مگس بزرگتره در نتیجه بالش هم بزرگ تره 

اهورا-سپهر راه بیوفت که باد زدنشون با تو ...پندار سیخ کشیده ....آراد هم ذغال آورده ...

سپهر-پس تو چیکار کردی؟؟

اهورا-منم نظارت کردم بجنمب...

مردا رفتن و ترانه با شیطنت رو به مهدیسس گفت:

ترانه-من کی خاله میشم ...

و مهدیس با زرنگی جواب داد:

مهدیس-هر وقت تارا بچه دار شد ....

آریانا خیلی جدی گفت:

آریانا-بچه ها من حاملم ...

همه با تعجب نگاش کردن و ترانه گفت:

ترانه-هیچیت عین آدم نیس ....آخه بدبخت یه شرمی یه حیایی یه کوفتی یه زهرماری ...دختره پرو زل زده تو چشمام میگه حاملس ...

مهدیس-حالا این رو وول کن ....دیدی چه بی احساس میگه ....آخه یه همچین خبری رو اینجوری میدن ...

آریانا-خوبه خوبه ...جمع کنید این بساط ادب آموزیتون رو ...

بعد رو به صحرا گفت:

آریانا-بچه ی تو دو ماه بزرگ تره 

صحرا سه ماهه حامله بود و اهورا مثل پروانه دورش میگشت:

اهورا از حیاط داد زد:

اهورا –شما نمیایید ...همه چیز آمادس ...

همگی به طرف حیاط رفتن ...هیچ کس نمیدونه در آینده چه اتفاقایی برای این آدما میوفته ...
 
پایان



:: موضوعات مرتبط: دختران زمینی پسران آسمانی , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: